امروز اولین روز از سال 2020 هست .

سالی که قبل تر خیلی دور و رسیدن بهش خیلی سخت به نظرم رسیده بود . 

از 2014 گذشتیم . و البته چه گذشتنی .  و شش سال پشت سر هم طی شد و الان سال کذایی 2020 از راه رسیده . 

بهرحال الان دنیا هنوز سرجاشه، یه چیزهایی و یه کسانی نسبت به قبل فرسنگها دور و دور و دورتر شدند ولی من هنوز هستم، و با اینکه فکر نمی کردم بتونم اما دوام آوردم - به هر صورتی که بود - و زندگی همچنان به هر شکلی ادامه داره . 

دنیا توی همه چیزش همینقدر پر از توهم های ماست . 

در حقیقت شاید این توهم ما از مسائل اطرافمونه که زندگی رو به شکلی که تصور می کنیم، برای ما به نمایش میذاره . شاید زندگی واقعا چیزی جز تماشای آنچه که رخ میده نیست . بی اینکه بخوایم از چیزی شاد یا غمگین باشیم . 

زندگی شاید چیزی از جنس همون هیچ اندر هیچه و ما هم در این میانه، هیچ . 

شاید نباید اینقدر قصه های این زندگی رو جدی گرفت  . 

___________________________________________________________________

هوا زمستونی و بی برکته . 

دیروز دومین سالگرد رفتن بی بی بود . هرچند مرگ بی بی برای من اصلا به معنای نبودنش نبوده تابحال . 

با خودم فکر می کردم شاید اگر اون سالهایی که در تکاپوی رفتن از ایران بودم، کارم جور شده بود و وقت رفتن بی بی از این دنیا کنارش نبودم، حالا خیلی جای خالی ش رو حس می کردم و درد می کشیدم . اما اون با هم بودن ها تا روزهای آخر، شاید خودش بزرگترین دلیل بوده برای نکشیدن بار حسرت .

گاهی با خودم فکر می کنم بهتر که رفتنم جور نشد . شاید اینطور برای من و روزگار من بهتر بود .

وقتی که ته این زندگی، بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند، شاید خیرِ ما واقعا فی ما وقع باشه . 

___________________________________________________________________

به نظرم اگر همه ی آدما فقط و فقط این موضوع رو رعایت می کردند که برای حرف خودشون به شدت احترام قائل باشند و نسبت به چیزی که میگن عمیقا متعهد باشند، دیگه هیچوقت اینقدر راحت وعده های سر خرمن و حرفهای نابجا و دروغ و . لقلقه ی زبونشون نمی شد. 

چون بطور خودجوش نمی تونستند حرفی رو به زبون بیارن که نتونند کاملا پاش بایستند . چه پای خود اون حرف و چه پای مسوولیتها و عواقبش . 

به نظرم اینطوری بخش عظیمی از فساد دنیا از بین می رفت. 

و بخش عمده ای از اعتماد آدمها نسبت به هم محفوظ می موند . 

___________________________________________________________________

گاهی چقدر بعضی از آدمها بی گفتگو فرشته خو هستند. 

مثل همکلاسی مهربان من . که بین تمام چالشهای امروز از راه رسید و کمک موثری شد برای حال بد من . 

اینجور آدما حال دنیا رو خوب می کنند . بی توقع مهربان بودن، خصلت خداگونه ست . خدا حفظ کنه تمام بنده هایی که رنگ و بویی از خودش رو دارند . 

___________________________________________________________________

تو ساغر عشقی

بال و پر عشقی 

یک گوشه ی پیدا نشده توی بهشتی . 

 

تو روح و روانی 

آرامشِ جانی 

عاشق تر از آنم که بگویم که بدانی . 

 

#آرون_افشار

 


دنیا چرخ می خوره و چرخ می خوره و در نهایت یه چیزایی رو می بره و بی هوا و عاشقانه به دست کسانی میرسونه که شاید دیگه همه ی درهای دنیا رو به روی خودشون بسته می بینند . 

اینجور هدیه های بی هوا، چیزی شبیه یه جرعه آبه برای یه وجود عطش زده . 

حال دل هر آدمی خوب میشه وقتی میدونه هنوز توی این دنیا از عشق زلال هستی نصیبی داره . که هنوز اونقدر بی پناه و بی صاحب نیست که توی تلاطم ها تنها و بی کمک رها بشه .

و برای کسی که واسطه ی رسوندن اون کمکه، چه شادی ای بالاتر از این که افتخار رسوندن اون هدیه و سهیم شدن در شادی اون آدما به اون داده شده . 

_________________________________________________________

اگر روزی آدما رو به یه ساز تشبیه کنند، واقعیتِ من گمونم چیزی شبیه ساکسیفون باشه  . 

سازی که قابلیت چرخ زدن توأمان بین هزاران هزار احساس رو داره . در آن واحد میتونه اوجِ فرهیختگی، مدرنیته، زیبایی، عاشقی، غم، شادی، لودگی، مسخرگی و بیعاری و .  همه ی اینها با هم باشه . و شبیه تر از هر چیزش به من همینه که در اوج جدیت میتونه یهو کاملا ریتم عوض کنه و همه چیز رو یه شوخی طنزآلود ببینه و بعد دوباره بره تا عمق تار و پود ماجراها رو چنگ بزنه و خاطرات رو از اعماق قصه ها بالا بیاره و بینابین طنز ماجراها، اشک رو مهمون چشمها کنه . و تو آخر نمی فهمی که کدوم اینا واقعیت وجود ساکسیفون بود . 

 

تو با منی هنوز، مثل یه خاطره

که تنها بعدِ مرگ، از خاطرم میره . 

_________________________________________________________

می گفت " از نشونه های مدرن بودن و تعلق به شهرهای بزرگ اینه که تو آپشنهای گسترده تری داری . مثلا راحت می تونی بین آدمای مختلف، چرخ بزنی و با رفتن هر کسی از زندگیت، راحت تر میتونی با کس دیگه ای جایگزینش کنی . "

با اینحال از دیدگاه من این خیلی برمیگرده به جهان بینی و خواسته های هر آدمی . که تجارب رو چطور می پسنده: گسترده در سطح یا در عمق . 

یه آدم با تعدد گزینه هم میتونه خوش باشه و زندگی براش در سطح، خیلی هم خوش خوشان جلو بره اما با اون شیوه هرگز نمیتونه به عمق یک عاشقانه دست پیدا کنه . چون عشق، با همه ی زیر و بم و غم و شادی ش در عمق بطور زلال و وسیع جریان داره .

چشم بستن روی وسعت گزینه ها و متمرکز شدن روی یه نقطه ی مشخص یا یه فرد خاص، شاید باعث بشه گزینه ها و تجارب آدم در سطح، گسترده نباشه، اما همه چیز عمق می گیره و تجارب آدم در جهت عمق گسترده میشه . 

این دیگه بستگی داره که آدم بخواد توی زندگی در چه جهتی حرکت کنه . 

_________________________________________________________

اسپریت، اگه حال و هوای منو حس می کنی: هرگز لحظات خوب و بی نظیرِ با تو بودن رو فراموش نکردم . خیلی دلم برات تنگ شده رفیقِ تمام قد من . 

_________________________________________________________

وقتِ سقوطِ من، چتر نجات باش

حافظ شدم بیا شاخه نبات باش

برگرد و توی برف، آغوشمو بپوش

حرفاتو مثل موت، نندازی پشتِ گوش

 

#ابی

#قلب_قاپ

 


چند وقت پیش همینطور که داشتم دنبال یه چیزی می گشتم برخورد کردم به وبلاگ و اشعار یکی از شاعران خوبمون . 

یه وبلاگ صمیمی و دوست داشتنی . 

که بعدها فهمیدم صاحبش از دنیا رفته . همینطوری بی هوا و ناگهانی . 

حس غریبیه وقتی به بازمانده های کسی سر می زنی که دیگه توی این دنیا نیست . 

مخصوصا بازمانده هایی که حاصل تفکر اونه . دیدگاه اون، نگاه اون به دنیای اطرافش . نوشته هایی با چاشنی غمها ، شادیها و آرزوهاش . حرفهای نگفته ی به قالب شعر و قصه در اومده و . 

مثل پیج اینستاگرام زنده یاد افشین یداللهیِ نازنین . 

یا دکلمه های زنده یاد خسرو شکیبایی . یا ترانه های ناصر عبداللهی . 

چقدر گذشتن از مرز بودن و تبدیل شدن به خاطره  لحظه های ما نزدیکه . 

 


آدمهای نزدیک ما مثل گوشی های موبایلمون هستند . 

اولش با شوق و ذوق می خوایمشون . می خوایم که داشته باشیمشون . کنارمون باشند و همیشه باهامون . فکر می کنیم آخر شق القمرند و اگه مال ما باشند دیگه ته تهشه همه چیز . 

زمان که می گذره خیلی هامون به گوشی هامون انس می گیریم و از زیر و بمشون اطلاع پیدا می کنیم . خیلی جاها حال می کنیم با گوشیمون و حاضر نیستیم ازشون جدا بشیم چون در محدوده ی عادت، برامون راحت ترین و صمیمی ترین گزینه میشن و لازم نیست برای در آوردن زیر و بم یه گوشی دیگه وقت بذاریم . اما یه جاهایی هم کم کم احساس می کنیم که دیگه این گوشی پاسخگوی نیازها و هیجانهای ما نیست و باید کم کم به فکر یه جدیدش باشیم . 

با اینحال کمتر کسی رو میشه دید که با وجود ادعاش، تمام زیر و بم گوشی ش رو شناخته باشه و از تمام توانمندی هاش اونطوری که باید و درست بوده، استفاده ی بهینه کرده باشه . 

آدمهای نزدیک ما هم همینطور هستند . صرف اینکه ما در برهه ای از زمان بطور فشرده براشون وقت گذاشتیم و با یه کلیت از اونها آشنا شدیم، ادعا می کنیم که تمام زیر و بمشون رو شناختیم و به همین دلیل زود نگاهمون در مقابلشون یه نگاه مالکیتی عادتزده میشه . نگاهی که خیالش از داشتن راحته و در عین حال فاقد غلیانات هیجانیه . نگاهی که لاجرم خیلی جاها فاقد جذابیته . 

 

حتی گوشی ها هم اونقدر زیر و بم دارن که با وجود سالیان سال استفاده از اونها، هنوز نکته های جدید و تازه ای برای جذاب بودن داشته باشند، چه برسه به آدمها . 

نگاه ما باید مشتاقِ کشفِ شگفتی ها باشه وگرنه که جذابترین چیزهای دنیا هم خیلی زود معمولی و پیش پا افتاده میشن . 

_______________________________________________________________

بارونی که از ابر سفید میاد که بارون نیست . بیشتر شبیه اینه که خورشید نشسته پشت یه پرده ی توری و آبریزش چشم پیدا کرده . در نوع سنگین ترش، به گریه افتاده . 

خلاصه که از نظر من حتی با تخفیف هم بارون حساب نمیشه . 

بارون باید از ابرای سیاه بیاد . خورشید خانم درست و حسابی نورش کم بشه، رنگ پس زمینه، خوووووب خودشو نشون بده و آدم حسابی حس روز بارونی بهش دست بده . 

از اون روزای بارونی که خیس و کلافه میرسی خونه، لباس خشک می پوشی، غذای گرم و نرم - مخصوصا آش یا سوپ گرم - می خوری و با خودت فکر می کنی چقدر خوشبختی که یه سقف امن داری و یه غذای گرم و لباس خشک و  

و اونوقته که روز بارونی میشه یه حس خوب و یه خاطره ی شیرین که همه چیز توی اون از نور خورشید گرفته تا تمام حس و حالهای تو مشمول تغییر معنی دار و بعضا دلچسب میشه  

 

 


وقتی روی زمین بین آدما داری زندگی می کنی، اغلب نمیتونی یه چیزایی رو نادیده بگیری و خارج از عرف خوب باشی و خوبی کنی  . 

اگر بی توقع خوب باشی، اگر بی دلیل خوبی کنی، اگر بی ادعا مهربون باشی، چرتکه ی ذهنی خیلیا رو زیر سوال می بری و به همین دلیل خیلی ساده، دکمه ی بدبینی یا بی اعتمادی شون رو فشار میدی . 

آدما نمیتونند خیلی جاها فرشته خویی رو درک کنند چون بخش عظیمی از رفتار و عملکردشون با نیازهای سطح پایین و مادی در هم آمیخته ست . اونا چیزی رو درک می کنند که در درون خودشون معناداره . 

برای همین اگه به این آدما بی دلیل و بی توقع محبت کنی، یا تو رو تا ورطه ی نیازهای خودشون پایین میارن، یا بهت اعتماد نمی کنند و ازت کناره می گیرن . و یا مهربانی ت رو می پذیرن اما خیلی زود براشون به یه چیز بی ارزش و تکراری و فاقد هیجان تبدیل میشه و خیلی زود موجبات دلزدگی شون رو فراهم می کنه .

ته تهش اینه . 

بیشتر آدمها خیلی وقته که ثابت کردند سوژه ی مناسبی برای تجلی و تبلور هیچ عشقی نیستند . وقتی موجودی ظرفِ پذیرشِ چیزی نیست، شاید بدترین ظلم بهش این باشه که بخوای اون چیز رو بهش تحمیل کنی . 

روی زمین، آدم باش و مثل یه آدم با قوانین همون آدما زندگی کن . و عشق و مهربونی ت رو نگه دار برای کسانی که واقعا بهش احتیاج دارند . یا در نمونه های خیلی نادر برای کسانی که آینه داری برای عشق رو می فهمند و بلدند و براشون مهمه که حرمت عشق، فارغ از هر بهانه ای محفوظ بمونه .

قلبت رو به کلیت جهانی عرضه کن که در مقابل خوبیهای تو، زخمی و تیره و مکدرت نمی کنه  

 

 


ممنونم از تمام کسانی که به نوعی باعث میشن خاطرات فرو خفته ی پنهان در اعماق لایه های جان من بالا بیان و آشوب و تلاطم بپا کنند . 

اینطوری دارن بهم کمک می کنند که چیزهای ناخوشایندی که در لحظه، دفاعی جز سرکوب کردنشون نداشتم، به سطح بیان و بهم یادآور بشن که هستند و هنوز باید فکری به حالشون کرد . 

چون بغض های فروخفته به مراتب خطرناکتر از دردهای عریان هستند . همون چیزهایی که ناخودآگاه آدمها رو به تصرف خودشون در میارن و کنترل رفتارهای غیر خودآگاه ما رو به دست می گیرن .

و حضور این آدمها حتما بخشی از لطف کائنات در جهت شفای نقاط تاریک و آشفته ی درون ماست . 

برای همینه که تمام این آدمها رو در عین درد عمیقی که بهم تحمیل می کنند، باز هم می تونم دوست داشته باشم و سپاسگزار حضورشون باشم . 

_________________________________________________________

گاهی چیزهایی توی زندگی ما پیش میاد که بهترین راه تعامل باهاشون فقط سکوته . 

چون هیچ کلمه ای توان حمل و انتقال بار اون چیزها رو نداره . و هر حرفی اضافه و بی مصرفه .

تا کی آشوب اون لحظه ها فرو بشینه و بشه بخشی از قصه رو شفاف تماشا کرد . 

_________________________________________________________

فعلا فقط خسته م . 

همین . 

 


صبح است و ساقیا و قدح و شراب و اینها . 

علی الخصوص صبح اول هفته و هفته ی پر برنامه و ماجرا و کار و بار . 

انشالله انتهای هفته، خستگی به تنامون نمونده باشه و هرکاری کردیم به نتیجه ی خوب و خوش و خیر منتهی شده باشه . 

____________________________________________________

آدمها حق دارن آزاد باشند و از آزادی شون در هر شرایطی حراست و دفاع کنند اما چقدر خوب که در عین حال اونقدر آزاده و نجیب هم باشند که آزادی دیگران رو محصورِ حرفها و خواسته ها و وعده های بی پایه و در لحظه ی خودشون نکنند و گفته ها و احساساتشون رو وقتی بریزن توی ظرفِ جان طرفِ مقابلشون که مطمئن باشند همون چیزیه که واقعا بهش اعتقاد دارن.

چون هر حرفی وقتی گفته شد، دیگه براحتی نمیشه پسش گرفت . و یکی از چیزهایی که میتونه اعتماد دیگران رو به شدت زخمی و اعتبار گوینده رو به غایت لکه دار کنه، همین حرفهای بی پایه و اساس و وعده های سر خرمنه . 

وقتی توی یه ارتباط _ هر ارتباطی، اعتماد خدشه دار شد، اون رابطه دیگه به سختی میتونه دووم بیاره و بخوبی پیش بره . 

با اعتماد آدمای مقابلتون بازی نکنید .چون خیلی قیمتی و درعین حال شکننده س و بسادگی قابل بازگشت نیس .

 

علی الحساب فعلا همین . 

 

 


این روزها جایی بین خواب و بیداری زندگی می کنم.

بین تکاپو و خستگی .

و ذهنم با سرعت همه چیز رو اسکن و دسته بندی می کنه و داده ها رو در جایی که باید، قرار میده .

این روزها به معنای واقعی کلمه در شتابم و با اسب زندگی، به تاخت داریم جلو میریم

من همیشه عاشق سرعت بودم و هنوز هم هستم اما امیدوارم ته این سرعت، یه رسیدنِ دلچسب باشه به تمام اهدافی که خوبند .

_______________________________________________________

بالاخره دیدار ما وجنابان گورخر و تفرجگاه و آبشخور خوش منظره شون میسر شد .

در نوع خودش موجود زیبایی بود .

فقط مونده هوبره، ایشالله توی ماموریت بعدی

به جاش کبک دیدیم آزاد و رها و روی شاخه های درخت 

_______________________________________________________

ممنونم بابت همه ی لحظاتی که به من هدیه شدند تا نقشی از خودم در ذهن هستی به یادگار بذارم

و ممنونم از عشقِ بی دریغی که هر لحظه به سمت من جاریه .

 

 

 

 


توی یکی از ماموریتها، با همکاری آشنا شدم که همسرش رو خیلی بی هوا از دست داده و بعد به خاطر بچه هاش تجدید فراش کرده بود.

یه چندین باری در خدمت این همکار بودیم.

یه بار که داشت از کار و بار و زندگی ش می گفت، ذکر کرد که میخواد کارش رو جوری عوض کنه که وقت بیشتری برای رسیدگی به خودش و خانواده ش داشته باشه چون احساسش این بود که همسر مرحومش رو به این خاطر از دست داده که خیلی از احوالش بی خبر بوده. 

و بعد از صدای فین فین های پیاپی و آرومش حس کردم که داره گریه می کنه . 

جالب اینجاست که توی اون لحظات یکی از احساسات پررنگ من، احساس تعلیق و بی تعلقی بود . اینکه اگر روزی من اینطور غیرمنتظره از دنیا رفتم، به جز اعضاء حلقه ی اول خانواده م، هیچ کس اینطور به خاطر رفتن من جریحه دار نمیشه . 

و البته پیامد این فکر، هیچ حس خاصی هم بهم دست نداد جز اینکه با خودم فکر کردم شاید اینطوری بهتر هم باشه . شاید آدمهای کم تعلق، مرگ آرامتر و شادتری رو تجربه کنند. 

کی میدونه؟

_________________________________________________________

تجربه کردن خوبه. هرچه بیشتر تجربه کنیم، دیدگاه وسیعتری پیدا می کنیم.

تعدد تجارب حتی در روابط هم خوبه. البته به شرطها و شروطها . فارغ از بُعد اخلاقیات که مثنوی صد من کاغذه و البته یه وقتایی خیلی هم جنبه ی شخصی و سلیقه ای پیدا می کنه، مادامی که عملکرد ما در مقابل هم شفاف و مبتنی بر رویکرد برد- برد باشه، تعدد روابط خیلی جاها توی زندگی می تونه مفید هم باشه .

شفافیت و رویکرد برد- برد، یعنی همون حقی رو که برای خودمون قائلیم برای بقیه هم به همون نسبت و به همون وضوح قائل باشیم.

طبق نظریه ی تعادل جناب نَش، وقتی یه طرف رابطه به سود بهینه میرسه که سود بهینه ی طرف مقابلش هم محقق شده باشه. شاید طرفین رابطه به سود حداکثری نرسند، اما با این تعادل، هر دو به قدر قابل قبولی سود خواهند کرد. و الی ماشاالله . 

اما اگه قرار باشه در رابطه ای فقط سود حداکثریِ یک سر رابطه تامین بشه، و سر دیگه ی رابطه به رضایت نرسه، احتمالا در نهایت این سود حداکثری نصیب هیچ کدوم از طرفین رابطه نمیشه! چون در ارتباطات هوشمند، همه به دنبال نفع بردن هستند.

خلاصه که نظریه ی بازی ها خیلی قشنگه و کاربردهای زیادی هم داره، اگه شد، بخونید و در حد وسع به کار ببندید باشد که رستگار شوید! 

_________________________________________________________

و دوباره پیش به سوی جاده ای که مرا باز می خواند . 

امیدوارم اینبار یه گوره خر یا هوبره ی سر به هوا و بی خیال، وسط اون بیابون، مشتاق دیدار ما باشه 

 


 

قابله های ذهن از زایش شعر خسته اند
قابله های ذهن .
به جهان نمی آید این شعر
بر عرصه ی تنگِ این کاغذ،
به دوش قلم نمی نشیند
به جهان نمی آید این شعر.

حروفِ از هم گریزان
یکجا جمع نمی شوند
تا انقراضِ نسل واژه ها.
و شعر در نطفه جان می دهد.

قابله های ذهن خسته اند .
خسته از شعرِ در پیله مُرده .
و این کاغذ سفید
که تمام قصه را 
نگفته از بر است .

#لاله_برومندی

98_نوشت


از آدمهاي جديدِ زندگي گرفته تا ماجراهاي تازه، هر كدوم در نوع خودشون نويد آرامش و شادي رو به همراه دارند و اين يعني از زندگي سپاسگزارم كه حتي در دوران كرونايي در قلبِ طوفان و پريشوني هم قصه هايي داره كه در خلالشون ميشه شاد بود و از آرامشِ لحظه ها لذت برد . امسال در طولِ اين سالهاي وبلاگ نويسي، دومين سالي بود كه روز تولدم اينجا مطلبي نگذاشتم . نه اينكه روز ميبلاد برام از لحاظ ارزش كمرنگ شده باشه .
امروز آخرين روز از دومين ماه بهاره . به همين زودي از يه زمستون سرد گذشتيم و دو سوم يه بهار رو پشت سر گذاشتيم . شايد قديم ترها روز و ماه و سال يه معناي واقعي تر داشت و وزن هر كدومشون روي دوش ما آدما، بطور ميانگين به شكل معيني قابل احساس بود . شايد براي همين اونوقتا آدمها سن رو جدي تر مي گرفتند . اما الان سن به معناي واقعي كلمه ديگه فقط يه عدده يه عددي كه كاملا نسبي و بسته به شرايط معنا ميشه .
گربه ها توي فصل بهار پرر و پرحرارت ترند . نمي دونم عاقبت اين بي احتياطي و عجله ي ناشي از شور و حرارت بوده يا چيز ديگه اي كه پاي گربه رو لاي درخت گير انداخته بود . شاخه هاي زيباي درخت زيتون باغچه ي دست راستي، پاهاي گربه رو در هم قفل كرده بود تا گربه در اوج لطافت بهار بين اونهمه عشقبازي و جنون، در خلوت خودش و تنهاي تنها با مرگ روبرو بشه . ما هم بي خبر از همه جا در حال چشيدن عطر خوشايند اردي بهشت در بين بوي تند و زننده ي لاشه اي در ناكجاآباد بوديم
نگفتن حقيقت در زمان درست و به شكلي كه واقعا هست - نه بطور گزينشي و در زمان نابجا - شكل زننده تري از دروغه . و دروغ به گمان من، اولين و مهمترين خط قرمز هر ارتباطي هست . چون اعتماد، كه شالوده بناي محكم هر رابطه اي هست، با دروغ براي ابد در هم پيچيده ميشه . و رابطه اي كه با دروغ در هم آميخته ست هرگز پتانسيل رسيدن به عشق رو نداره . و هر آنچه كه از عشق خالي باشه، كالبدي بي روح بيشتر نيست و روزي نه چندان دور، حتما پاي ادامه ش لنگ ميشه و بر زمين مي افته
صبح كه از خواب بيدار ميشم و توي هواي گرگ و ميش ميرم توي حياط خونه، اينقدر بوي گل و بهار و شكوفه توي فضا پخشه كه عجييييب خاطره ي بهشت برام زنده ميشه . و چقدر اسم اين ماه به حق و درست انتخاب شده چون زيباترين و خوشبو ترين ماه زميني، توي شهر و مملكت من قطعا اردي بهشته . ماهي كه چشم نواز و روح نوازه . _________________________________________________________________ چند روز پيش با اضافه شدن روزهاي كاري، بحث ماموريتهاي ما هم شروع شد.
پس فايده ي دوست داشتن چيه اگه قرار باشه توي پستوي دلهامون قايمش كنيم؟ دوست داشتن وقتي قشنگه كه از گرماش، ته ته هاي يه دل گرم و اميدوار بشه . كه حس خوبش، تكيه گاه سخت ترين لحظه هاي يه آدم باشه . همون لحظاتي كه قلب آدم جوري يخ مي زنه كه احساس مي كنه ديگه چيزي براي سنجاق كردنش به مختصات مكان و زمان نمونده . دوست داشتن همون سنجاق بايد باشه هموني كه حتي وقتي به يه تار مو بند ميشي، بازم ميتوني سر پا بموني .
" من يه مديرم، يه مدير ارشد. يه آدم بالادست. در جايگاه من، اخلاقيات معنا نداره. من بر حسب شرايط بازي مي كنم ." #ديالوگ فيلم طلوع مركوري _ Mercury Rising با شنيدن اين ديالوگ، انگار هزار در همزمان به روي من باز شد. احساس كردم كه اگه اين نكته رو خوب بتوني درك كني كه هر جايگاهي بازيهاي خودش رو طلب مي كنه و شايد چيزي به نام اخلاقيات واقعا فقط براي لايه ي پايين دست جامعه معناداره، لايه اي كه قدرت، شهرت، ثروت و .
اين روزهاي خوب، روزهاي قرنطينه و خونه نشيني، روزهاي آرام و بي هياهو و بي عجله و كم شتاب، روزهاي و سنگين و خواب آلود، يه برش كوتاه دور از روزهاي كودكيه . روزهايي كه گذشت زمان يه سير تكراري داشت و هيچ چشم انداز و آينده ي مهمي جز همين روزي كه در اون به سر مي برديم وجود نداشت. همه چيز در يك حلقه ي تكراري روزمره اما قشنگ مي گذشت. در بي ذهني مطلق، در لحظه! اين روزها شايد تبديل بشن به قصه هايي كه پدربزرگها و مادربزرگهاي آينده نسل به نسل و سينه به سينه به
با تمام دوستان دوردستي كه به نوعي بيش از بقيه درگير ماجراي كرونا بودند، حرف كه مي زديم، به اين نتيجه رسيديم كه در مقابل يه موضوع مشابه، رفتار همه ي آدمهاي دنيا تقريبا يه سمت و سو به خودش مي گيره . هرچند مردم ايران طي اين چند وقت اخير به خاطر تكرر ماجراها و بلاها، ديگه دارن به هر فرصتي به چشم يه موهبت براي به هم نزديكتر شدن و مهرباني كردن نگاه مي كنند . البته اغلب . كه هيچ چيز هميشگي نيست و كليت هم نداره .
اين روزها اينقدر نفسگير و پرماجرا هستند براي من كه نمي دونم چطور دارم زندگي شون مي كنم . البته قضايا با فاكتور گرفتن بعضي از آدمهاي نچسب و قصه هاي بي هواي بي دعوت، خواستني و دوست داشتني هستند . چون تركيب آدمهاي دلچسب و ماجراهاي خوبش با آدمهاي خاكستري و نچسب و ماجراهاي دوست نداشتني ش در تعادل مثبت هست . اما گاهي حال دلم بي دليل بد ميشه و بي دليل احساس مي كنم ته اين قصه ها و اين تصاوير در نهايت باز هم اون چيزي نيست كه منو از عمق جان خوشحال كنه .
اين روزها روي دل همه ي آدمها - چه دور و چه نزديك - داغ غم نشسته . همين كه هيچ كس در روزمره هاي خودش هم ديگه روزمره نيست، يعني جهان در تلاطم فرو رفته و ما داريم توي يه گرداب ناشناخته دست و پا مي زنيم . حتي اگه خودمون دقيقا اينو نفهميم اما ارتعاشات ناخوشايند دنيامون، نميذاره در درونمون احساس آرامش كنيم . و البته درست نمي دونم كه اين عدم احساس آرامش، براي اينه كه ما چطور آروم بودن رو هنوز به واقع، درست ياد نگرفتيم يا اينكه بهرحال قرار گرفتن در مدار
قبل تر ها خيلي چيزها رو توي خواب مي ديدم كه بعد مدتي به واقعيت تبديل مي شد. اون خوابها بعضي هاشون درباره ي مواردي بود كه لازم داشتم بدونم و اغلبشون هم سركشي روح من به جاهايي كه نمي دونستم . جديدا خوابهام درباره ي مواردي كه لازم دارم بدونم، پُر ارتعاش تر شدند . مثل خواب دم صبح امروزم كه يه خانم جواني كه نمي شناختم فقط يه جمله در آستانه ي در بهم گفت: " كلماتمون ما رو مي كُشند . " و الان كه خوب به اطرافم نگاه مي كنم دارم مي بينم كه در زندگي هاي خيلي
ميگن ليلي خيلي زشت رو بوده . ولي مجنون عاشقانه دوستش داشته . اين يكي از اسطوره هاي عاشقانه ي ادبيات ماست . اما اين اسطوره ي عاشقانه، يه معنا در درون خودش داره براي اهلش . و اون اينكه عاشق، كسي نيست كه زيبايي هاي تو رو مي بينه و پرستش مي كنه . بلكه عاشق كسيه كه زشتي ها و معايب تو رو در كنار زيبايي هات مي بينه و تمام آنچه كه هستي رو با هم ميخواد و ستايش مي كنه . عاشق كور نيست . عاشق در پذيرشِ كاملِ معشوقه .
بی بی روانشادم یه جمله ی خیلی قشنگ داشت که من اون موقع ها که بچه بودم خیلی درست نمی فهمیدمش . شاید چون همیشه وقت بهونه گیری های زیاده خواهانه ی ما این جمله ی نغز رو بیان میکرد: " اسراف حرامه مادر" . اسراف یعنی استفاده ی مضاعف یا نابجا از چیزی یا منبعی که منجر به اتلاف اون چیز میشه . بعدها من بی اینکه بدونم خیلی جاها از این جمله به عنوان فانوس راهم استفاده کردم. خیلی جاها . حتی در محبت کردن .
یکی می گفت مراحل بلوغ در یه انسان سه مرحله ست: معصومیت از بین رفتن اون معصومیت و سومی رو یادم نیست . من تا اینجا دومی رو زندگی کردم . دیگه برام مهم نیست بعدش چی میشه . الان در نقطه ای ایستادم که سیاهی های خودم و دیگران برام عریانه و بهش کم کم عادت کردم. قبلا از این سیاهی ها می ترسیدم و عمیقا رنج می بردم. الان دیگه ترسناک نیستند چون من هم بخشی از این سیاهی ام . حتی اگر هنوز در پس زمینه ی ذهن و قلبم، دلم برای اون روزهای معصومیت تنگ باشه .
به خودم اجازه دادم از عشقی که به سمتم میاد استقبال کنم . از تعاریف عاشقانه، کشش های هیجان انگیز و حتی هوس انگیز . از تمام کسانی که پالسهای جورواجور به سمتم می فرستند و منو از چرخه های احساسی بی نصیب نمی گذارند و احساس جذابیت و شادی رو برام زنده نگه میدارن . اما یه چیزی ته ته قلبم هست که مدتهاست توی یه صندوقچه قایمش کردم و درش رو با قفل فولادی بستم . یه چیزی که محکومه به نبودن و سکوت . همون چیزی که در انتهای تمام قصه های عاشقانه و هوس انگیز، یه
دارم زندگی رو سر می کشم و خوان نعمتِ گسترده ای که پیش رومه رو به شُکر مزه مزه می کنم . دیروز چیناچین می گفت از وقتی به خودت کمتر سخت می گیری و اجازه ی تجربه های جدید رو به خودت دادی حتی تُن صدات هم ملایم تر شده . یهو به خودم که اومدم دیدم انگار داره راست میگه . حتی حالات پنیکی که جدیدا داشتم فرکانس بالا تجربه شون می کردم انگار دارند کمرنگ تر میشن . هرچند نمیدونم دقیقا دارم کجا میرم و قراره چی سر راهم بیاد در ادامه اما خودمو شدیدا به جریان سپردم و
امروز صبح بعد از شاید بیست و اندی سال، دوباره برخورد کردم به ماجرای رابعه بنت کعب . و ماجرای عشقی که جسته گریخته از زبان مرسده اون سالها شنیده بودم رو اینبار کامل خوندم . ماجرای این عاشقانه ی خونین رو . البته که بغض کردم . و البته که باز از خودم پرسیدم که چرا باید راه عشق اینقدر ناهموار باشه و البته که خود رابعه جایی که بکتاش بابت تن ندادن به عشقبازی ازش شاکی شده گفته که " از این راز آگاه نیستی" .
یه بنده خدا مسیج داده که لطفاً اگه میشه یه وقت بذارید برای دیدار . یه گوشه از ذهنم با خودش فکر کرد میشه تفنّنی رفت و دیدش . یه گوشه از ذهنم هم وقتی به عقبه ی قصه بیشتر فکر کرد، اسهال گرفت . حوصله ندارم آدمهای خیلی جدید رو به زندگی م راه بدم و وقت بذارم برای شناختن و فهمیدن و فهموندن و فهمانده شدن و هزار قصه ی دیگه که یه سرش به یه آدم دیگه و قصه هاش گره میخوره. کلا این روزها خیلی بیشتر از قبل، فقط روابطِ مبتنی بر فعالیتهایی که دوست دارم، برام جالبند

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آریا صنعت دکوراسیون داخلی گامان تزیین جاوید آژانس هواپیمایی راز آسمان پایتخت اف ال سرا | آکادمی تخصصی تنظیم مارکتی وبلاگ شخصی علی محمودی لواسانی بلاگ Mariofwlhkk45 situs news چاپ کارت ویزیت,چاپ کارت ویزیت خاص,چاپ ساک دستی,چاپ پوستر،چاپ فاکتور،چاپ فوری،چاپ کاتالوگ فوری معرفی کالا