امروز اولین روز از سال 2020 هست .
سالی که قبل تر خیلی دور و رسیدن بهش خیلی سخت به نظرم رسیده بود .
از 2014 گذشتیم . و البته چه گذشتنی . و شش سال پشت سر هم طی شد و الان سال کذایی 2020 از راه رسیده .
بهرحال الان دنیا هنوز سرجاشه، یه چیزهایی و یه کسانی نسبت به قبل فرسنگها دور و دور و دورتر شدند ولی من هنوز هستم، و با اینکه فکر نمی کردم بتونم اما دوام آوردم - به هر صورتی که بود - و زندگی همچنان به هر شکلی ادامه داره .
دنیا توی همه چیزش همینقدر پر از توهم های ماست .
در حقیقت شاید این توهم ما از مسائل اطرافمونه که زندگی رو به شکلی که تصور می کنیم، برای ما به نمایش میذاره . شاید زندگی واقعا چیزی جز تماشای آنچه که رخ میده نیست . بی اینکه بخوایم از چیزی شاد یا غمگین باشیم .
زندگی شاید چیزی از جنس همون هیچ اندر هیچه و ما هم در این میانه، هیچ .
شاید نباید اینقدر قصه های این زندگی رو جدی گرفت .
___________________________________________________________________
هوا زمستونی و بی برکته .
دیروز دومین سالگرد رفتن بی بی بود . هرچند مرگ بی بی برای من اصلا به معنای نبودنش نبوده تابحال .
با خودم فکر می کردم شاید اگر اون سالهایی که در تکاپوی رفتن از ایران بودم، کارم جور شده بود و وقت رفتن بی بی از این دنیا کنارش نبودم، حالا خیلی جای خالی ش رو حس می کردم و درد می کشیدم . اما اون با هم بودن ها تا روزهای آخر، شاید خودش بزرگترین دلیل بوده برای نکشیدن بار حسرت .
گاهی با خودم فکر می کنم بهتر که رفتنم جور نشد . شاید اینطور برای من و روزگار من بهتر بود .
وقتی که ته این زندگی، بر صحیفه ی هستی رقم نخواهد ماند، شاید خیرِ ما واقعا فی ما وقع باشه .
___________________________________________________________________
به نظرم اگر همه ی آدما فقط و فقط این موضوع رو رعایت می کردند که برای حرف خودشون به شدت احترام قائل باشند و نسبت به چیزی که میگن عمیقا متعهد باشند، دیگه هیچوقت اینقدر راحت وعده های سر خرمن و حرفهای نابجا و دروغ و . لقلقه ی زبونشون نمی شد.
چون بطور خودجوش نمی تونستند حرفی رو به زبون بیارن که نتونند کاملا پاش بایستند . چه پای خود اون حرف و چه پای مسوولیتها و عواقبش .
به نظرم اینطوری بخش عظیمی از فساد دنیا از بین می رفت.
و بخش عمده ای از اعتماد آدمها نسبت به هم محفوظ می موند .
___________________________________________________________________
گاهی چقدر بعضی از آدمها بی گفتگو فرشته خو هستند.
مثل همکلاسی مهربان من . که بین تمام چالشهای امروز از راه رسید و کمک موثری شد برای حال بد من .
اینجور آدما حال دنیا رو خوب می کنند . بی توقع مهربان بودن، خصلت خداگونه ست . خدا حفظ کنه تمام بنده هایی که رنگ و بویی از خودش رو دارند .
___________________________________________________________________
تو ساغر عشقی
بال و پر عشقی
یک گوشه ی پیدا نشده توی بهشتی .
تو روح و روانی
آرامشِ جانی
عاشق تر از آنم که بگویم که بدانی .
#آرون_افشار
دنیا چرخ می خوره و چرخ می خوره و در نهایت یه چیزایی رو می بره و بی هوا و عاشقانه به دست کسانی میرسونه که شاید دیگه همه ی درهای دنیا رو به روی خودشون بسته می بینند .
اینجور هدیه های بی هوا، چیزی شبیه یه جرعه آبه برای یه وجود عطش زده .
حال دل هر آدمی خوب میشه وقتی میدونه هنوز توی این دنیا از عشق زلال هستی نصیبی داره . که هنوز اونقدر بی پناه و بی صاحب نیست که توی تلاطم ها تنها و بی کمک رها بشه .
و برای کسی که واسطه ی رسوندن اون کمکه، چه شادی ای بالاتر از این که افتخار رسوندن اون هدیه و سهیم شدن در شادی اون آدما به اون داده شده .
_________________________________________________________
اگر روزی آدما رو به یه ساز تشبیه کنند، واقعیتِ من گمونم چیزی شبیه ساکسیفون باشه .
سازی که قابلیت چرخ زدن توأمان بین هزاران هزار احساس رو داره . در آن واحد میتونه اوجِ فرهیختگی، مدرنیته، زیبایی، عاشقی، غم، شادی، لودگی، مسخرگی و بیعاری و . همه ی اینها با هم باشه . و شبیه تر از هر چیزش به من همینه که در اوج جدیت میتونه یهو کاملا ریتم عوض کنه و همه چیز رو یه شوخی طنزآلود ببینه و بعد دوباره بره تا عمق تار و پود ماجراها رو چنگ بزنه و خاطرات رو از اعماق قصه ها بالا بیاره و بینابین طنز ماجراها، اشک رو مهمون چشمها کنه . و تو آخر نمی فهمی که کدوم اینا واقعیت وجود ساکسیفون بود .
تو با منی هنوز، مثل یه خاطره
که تنها بعدِ مرگ، از خاطرم میره .
_________________________________________________________
می گفت " از نشونه های مدرن بودن و تعلق به شهرهای بزرگ اینه که تو آپشنهای گسترده تری داری . مثلا راحت می تونی بین آدمای مختلف، چرخ بزنی و با رفتن هر کسی از زندگیت، راحت تر میتونی با کس دیگه ای جایگزینش کنی . "
با اینحال از دیدگاه من این خیلی برمیگرده به جهان بینی و خواسته های هر آدمی . که تجارب رو چطور می پسنده: گسترده در سطح یا در عمق .
یه آدم با تعدد گزینه هم میتونه خوش باشه و زندگی براش در سطح، خیلی هم خوش خوشان جلو بره اما با اون شیوه هرگز نمیتونه به عمق یک عاشقانه دست پیدا کنه . چون عشق، با همه ی زیر و بم و غم و شادی ش در عمق بطور زلال و وسیع جریان داره .
چشم بستن روی وسعت گزینه ها و متمرکز شدن روی یه نقطه ی مشخص یا یه فرد خاص، شاید باعث بشه گزینه ها و تجارب آدم در سطح، گسترده نباشه، اما همه چیز عمق می گیره و تجارب آدم در جهت عمق گسترده میشه .
این دیگه بستگی داره که آدم بخواد توی زندگی در چه جهتی حرکت کنه .
_________________________________________________________
اسپریت، اگه حال و هوای منو حس می کنی: هرگز لحظات خوب و بی نظیرِ با تو بودن رو فراموش نکردم . خیلی دلم برات تنگ شده رفیقِ تمام قد من .
_________________________________________________________
وقتِ سقوطِ من، چتر نجات باش
حافظ شدم بیا شاخه نبات باش
برگرد و توی برف، آغوشمو بپوش
حرفاتو مثل موت، نندازی پشتِ گوش
#ابی
#قلب_قاپ
چند وقت پیش همینطور که داشتم دنبال یه چیزی می گشتم برخورد کردم به وبلاگ و اشعار یکی از شاعران خوبمون .
یه وبلاگ صمیمی و دوست داشتنی .
که بعدها فهمیدم صاحبش از دنیا رفته . همینطوری بی هوا و ناگهانی .
حس غریبیه وقتی به بازمانده های کسی سر می زنی که دیگه توی این دنیا نیست .
مخصوصا بازمانده هایی که حاصل تفکر اونه . دیدگاه اون، نگاه اون به دنیای اطرافش . نوشته هایی با چاشنی غمها ، شادیها و آرزوهاش . حرفهای نگفته ی به قالب شعر و قصه در اومده و .
مثل پیج اینستاگرام زنده یاد افشین یداللهیِ نازنین .
یا دکلمه های زنده یاد خسرو شکیبایی . یا ترانه های ناصر عبداللهی .
چقدر گذشتن از مرز بودن و تبدیل شدن به خاطره لحظه های ما نزدیکه .
آدمهای نزدیک ما مثل گوشی های موبایلمون هستند .
اولش با شوق و ذوق می خوایمشون . می خوایم که داشته باشیمشون . کنارمون باشند و همیشه باهامون . فکر می کنیم آخر شق القمرند و اگه مال ما باشند دیگه ته تهشه همه چیز .
زمان که می گذره خیلی هامون به گوشی هامون انس می گیریم و از زیر و بمشون اطلاع پیدا می کنیم . خیلی جاها حال می کنیم با گوشیمون و حاضر نیستیم ازشون جدا بشیم چون در محدوده ی عادت، برامون راحت ترین و صمیمی ترین گزینه میشن و لازم نیست برای در آوردن زیر و بم یه گوشی دیگه وقت بذاریم . اما یه جاهایی هم کم کم احساس می کنیم که دیگه این گوشی پاسخگوی نیازها و هیجانهای ما نیست و باید کم کم به فکر یه جدیدش باشیم .
با اینحال کمتر کسی رو میشه دید که با وجود ادعاش، تمام زیر و بم گوشی ش رو شناخته باشه و از تمام توانمندی هاش اونطوری که باید و درست بوده، استفاده ی بهینه کرده باشه .
آدمهای نزدیک ما هم همینطور هستند . صرف اینکه ما در برهه ای از زمان بطور فشرده براشون وقت گذاشتیم و با یه کلیت از اونها آشنا شدیم، ادعا می کنیم که تمام زیر و بمشون رو شناختیم و به همین دلیل زود نگاهمون در مقابلشون یه نگاه مالکیتی عادتزده میشه . نگاهی که خیالش از داشتن راحته و در عین حال فاقد غلیانات هیجانیه . نگاهی که لاجرم خیلی جاها فاقد جذابیته .
حتی گوشی ها هم اونقدر زیر و بم دارن که با وجود سالیان سال استفاده از اونها، هنوز نکته های جدید و تازه ای برای جذاب بودن داشته باشند، چه برسه به آدمها .
نگاه ما باید مشتاقِ کشفِ شگفتی ها باشه وگرنه که جذابترین چیزهای دنیا هم خیلی زود معمولی و پیش پا افتاده میشن .
_______________________________________________________________
بارونی که از ابر سفید میاد که بارون نیست . بیشتر شبیه اینه که خورشید نشسته پشت یه پرده ی توری و آبریزش چشم پیدا کرده . در نوع سنگین ترش، به گریه افتاده .
خلاصه که از نظر من حتی با تخفیف هم بارون حساب نمیشه .
بارون باید از ابرای سیاه بیاد . خورشید خانم درست و حسابی نورش کم بشه، رنگ پس زمینه، خوووووب خودشو نشون بده و آدم حسابی حس روز بارونی بهش دست بده .
از اون روزای بارونی که خیس و کلافه میرسی خونه، لباس خشک می پوشی، غذای گرم و نرم - مخصوصا آش یا سوپ گرم - می خوری و با خودت فکر می کنی چقدر خوشبختی که یه سقف امن داری و یه غذای گرم و لباس خشک و
و اونوقته که روز بارونی میشه یه حس خوب و یه خاطره ی شیرین که همه چیز توی اون از نور خورشید گرفته تا تمام حس و حالهای تو مشمول تغییر معنی دار و بعضا دلچسب میشه
وقتی روی زمین بین آدما داری زندگی می کنی، اغلب نمیتونی یه چیزایی رو نادیده بگیری و خارج از عرف خوب باشی و خوبی کنی .
اگر بی توقع خوب باشی، اگر بی دلیل خوبی کنی، اگر بی ادعا مهربون باشی، چرتکه ی ذهنی خیلیا رو زیر سوال می بری و به همین دلیل خیلی ساده، دکمه ی بدبینی یا بی اعتمادی شون رو فشار میدی .
آدما نمیتونند خیلی جاها فرشته خویی رو درک کنند چون بخش عظیمی از رفتار و عملکردشون با نیازهای سطح پایین و مادی در هم آمیخته ست . اونا چیزی رو درک می کنند که در درون خودشون معناداره .
برای همین اگه به این آدما بی دلیل و بی توقع محبت کنی، یا تو رو تا ورطه ی نیازهای خودشون پایین میارن، یا بهت اعتماد نمی کنند و ازت کناره می گیرن . و یا مهربانی ت رو می پذیرن اما خیلی زود براشون به یه چیز بی ارزش و تکراری و فاقد هیجان تبدیل میشه و خیلی زود موجبات دلزدگی شون رو فراهم می کنه .
ته تهش اینه .
بیشتر آدمها خیلی وقته که ثابت کردند سوژه ی مناسبی برای تجلی و تبلور هیچ عشقی نیستند . وقتی موجودی ظرفِ پذیرشِ چیزی نیست، شاید بدترین ظلم بهش این باشه که بخوای اون چیز رو بهش تحمیل کنی .
روی زمین، آدم باش و مثل یه آدم با قوانین همون آدما زندگی کن . و عشق و مهربونی ت رو نگه دار برای کسانی که واقعا بهش احتیاج دارند . یا در نمونه های خیلی نادر برای کسانی که آینه داری برای عشق رو می فهمند و بلدند و براشون مهمه که حرمت عشق، فارغ از هر بهانه ای محفوظ بمونه .
قلبت رو به کلیت جهانی عرضه کن که در مقابل خوبیهای تو، زخمی و تیره و مکدرت نمی کنه
ممنونم از تمام کسانی که به نوعی باعث میشن خاطرات فرو خفته ی پنهان در اعماق لایه های جان من بالا بیان و آشوب و تلاطم بپا کنند .
اینطوری دارن بهم کمک می کنند که چیزهای ناخوشایندی که در لحظه، دفاعی جز سرکوب کردنشون نداشتم، به سطح بیان و بهم یادآور بشن که هستند و هنوز باید فکری به حالشون کرد .
چون بغض های فروخفته به مراتب خطرناکتر از دردهای عریان هستند . همون چیزهایی که ناخودآگاه آدمها رو به تصرف خودشون در میارن و کنترل رفتارهای غیر خودآگاه ما رو به دست می گیرن .
و حضور این آدمها حتما بخشی از لطف کائنات در جهت شفای نقاط تاریک و آشفته ی درون ماست .
برای همینه که تمام این آدمها رو در عین درد عمیقی که بهم تحمیل می کنند، باز هم می تونم دوست داشته باشم و سپاسگزار حضورشون باشم .
_________________________________________________________
گاهی چیزهایی توی زندگی ما پیش میاد که بهترین راه تعامل باهاشون فقط سکوته .
چون هیچ کلمه ای توان حمل و انتقال بار اون چیزها رو نداره . و هر حرفی اضافه و بی مصرفه .
تا کی آشوب اون لحظه ها فرو بشینه و بشه بخشی از قصه رو شفاف تماشا کرد .
_________________________________________________________
فعلا فقط خسته م .
همین .
صبح است و ساقیا و قدح و شراب و اینها .
علی الخصوص صبح اول هفته و هفته ی پر برنامه و ماجرا و کار و بار .
انشالله انتهای هفته، خستگی به تنامون نمونده باشه و هرکاری کردیم به نتیجه ی خوب و خوش و خیر منتهی شده باشه .
____________________________________________________
آدمها حق دارن آزاد باشند و از آزادی شون در هر شرایطی حراست و دفاع کنند اما چقدر خوب که در عین حال اونقدر آزاده و نجیب هم باشند که آزادی دیگران رو محصورِ حرفها و خواسته ها و وعده های بی پایه و در لحظه ی خودشون نکنند و گفته ها و احساساتشون رو وقتی بریزن توی ظرفِ جان طرفِ مقابلشون که مطمئن باشند همون چیزیه که واقعا بهش اعتقاد دارن.
چون هر حرفی وقتی گفته شد، دیگه براحتی نمیشه پسش گرفت . و یکی از چیزهایی که میتونه اعتماد دیگران رو به شدت زخمی و اعتبار گوینده رو به غایت لکه دار کنه، همین حرفهای بی پایه و اساس و وعده های سر خرمنه .
وقتی توی یه ارتباط _ هر ارتباطی، اعتماد خدشه دار شد، اون رابطه دیگه به سختی میتونه دووم بیاره و بخوبی پیش بره .
با اعتماد آدمای مقابلتون بازی نکنید .چون خیلی قیمتی و درعین حال شکننده س و بسادگی قابل بازگشت نیس .
علی الحساب فعلا همین .
این روزها جایی بین خواب و بیداری زندگی می کنم.
بین تکاپو و خستگی .
و ذهنم با سرعت همه چیز رو اسکن و دسته بندی می کنه و داده ها رو در جایی که باید، قرار میده .
این روزها به معنای واقعی کلمه در شتابم و با اسب زندگی، به تاخت داریم جلو میریم
من همیشه عاشق سرعت بودم و هنوز هم هستم اما امیدوارم ته این سرعت، یه رسیدنِ دلچسب باشه به تمام اهدافی که خوبند .
_______________________________________________________
بالاخره دیدار ما وجنابان گورخر و تفرجگاه و آبشخور خوش منظره شون میسر شد .
در نوع خودش موجود زیبایی بود .
فقط مونده هوبره، ایشالله توی ماموریت بعدی
به جاش کبک دیدیم آزاد و رها و روی شاخه های درخت
_______________________________________________________
ممنونم بابت همه ی لحظاتی که به من هدیه شدند تا نقشی از خودم در ذهن هستی به یادگار بذارم
و ممنونم از عشقِ بی دریغی که هر لحظه به سمت من جاریه .
توی یکی از ماموریتها، با همکاری آشنا شدم که همسرش رو خیلی بی هوا از دست داده و بعد به خاطر بچه هاش تجدید فراش کرده بود.
یه چندین باری در خدمت این همکار بودیم.
یه بار که داشت از کار و بار و زندگی ش می گفت، ذکر کرد که میخواد کارش رو جوری عوض کنه که وقت بیشتری برای رسیدگی به خودش و خانواده ش داشته باشه چون احساسش این بود که همسر مرحومش رو به این خاطر از دست داده که خیلی از احوالش بی خبر بوده.
و بعد از صدای فین فین های پیاپی و آرومش حس کردم که داره گریه می کنه .
جالب اینجاست که توی اون لحظات یکی از احساسات پررنگ من، احساس تعلیق و بی تعلقی بود . اینکه اگر روزی من اینطور غیرمنتظره از دنیا رفتم، به جز اعضاء حلقه ی اول خانواده م، هیچ کس اینطور به خاطر رفتن من جریحه دار نمیشه .
و البته پیامد این فکر، هیچ حس خاصی هم بهم دست نداد جز اینکه با خودم فکر کردم شاید اینطوری بهتر هم باشه . شاید آدمهای کم تعلق، مرگ آرامتر و شادتری رو تجربه کنند.
کی میدونه؟
_________________________________________________________
تجربه کردن خوبه. هرچه بیشتر تجربه کنیم، دیدگاه وسیعتری پیدا می کنیم.
تعدد تجارب حتی در روابط هم خوبه. البته به شرطها و شروطها . فارغ از بُعد اخلاقیات که مثنوی صد من کاغذه و البته یه وقتایی خیلی هم جنبه ی شخصی و سلیقه ای پیدا می کنه، مادامی که عملکرد ما در مقابل هم شفاف و مبتنی بر رویکرد برد- برد باشه، تعدد روابط خیلی جاها توی زندگی می تونه مفید هم باشه .
شفافیت و رویکرد برد- برد، یعنی همون حقی رو که برای خودمون قائلیم برای بقیه هم به همون نسبت و به همون وضوح قائل باشیم.
طبق نظریه ی تعادل جناب نَش، وقتی یه طرف رابطه به سود بهینه میرسه که سود بهینه ی طرف مقابلش هم محقق شده باشه. شاید طرفین رابطه به سود حداکثری نرسند، اما با این تعادل، هر دو به قدر قابل قبولی سود خواهند کرد. و الی ماشاالله .
اما اگه قرار باشه در رابطه ای فقط سود حداکثریِ یک سر رابطه تامین بشه، و سر دیگه ی رابطه به رضایت نرسه، احتمالا در نهایت این سود حداکثری نصیب هیچ کدوم از طرفین رابطه نمیشه! چون در ارتباطات هوشمند، همه به دنبال نفع بردن هستند.
خلاصه که نظریه ی بازی ها خیلی قشنگه و کاربردهای زیادی هم داره، اگه شد، بخونید و در حد وسع به کار ببندید باشد که رستگار شوید!
_________________________________________________________
و دوباره پیش به سوی جاده ای که مرا باز می خواند .
امیدوارم اینبار یه گوره خر یا هوبره ی سر به هوا و بی خیال، وسط اون بیابون، مشتاق دیدار ما باشه
قابله های ذهن از زایش شعر خسته اند
قابله های ذهن .
به جهان نمی آید این شعر
بر عرصه ی تنگِ این کاغذ،
به دوش قلم نمی نشیند
به جهان نمی آید این شعر.
حروفِ از هم گریزان
یکجا جمع نمی شوند
تا انقراضِ نسل واژه ها.
و شعر در نطفه جان می دهد.
قابله های ذهن خسته اند .
خسته از شعرِ در پیله مُرده .
و این کاغذ سفید
که تمام قصه را
نگفته از بر است .
#لاله_برومندی
98_نوشت
درباره این سایت